javahermarket

خروج ممنوع

ادبیات-شعر-داستان-خاطرات-زبان(انگلیسی و فرانسه)

یه عصر تابستون که من و خواهرم حسابی حوصلمون سر رفته بود،تصمیم گرفتیم که بستنی بخریم.من بستنی لیوانی خواستمو خواهرم بستنی کاکائویی.

جای شما خالی بستنیو خریدیمو خواستیم شروع به خوردن کنیم که من تا بستنیو باز کردم رنگ زرد اونو دیدم ،حالم گرفته شد آخه من بستنی زعفرونی دوست ندارم.

این شد که تصمیم گرفتم اونو به خواهرم قالب کنم و به همین خاطر بهش گفتم:

مال من زعفرونیه،اگه دوست داری میخوای اینو بخور.

خواهرم هم یه قاشق ازش خوردو گفت که نه،منم بستنی زعفرونی دوست ندارم.

خلاصه با حسرت نگاهی به بستنی کاکائویی خواهرم کردم و با اکراه شروع کردم به خوردن که مامانم سر رسید.

منم دیدم بهترین فرصته که از شر بستنی راحت شم و برم یکی دیگه بخرم پس با محبت تمام به مامان گفتم :مامان برم واسه تو هم بخرم؟(میدونستم جواب مامان منفیه!)اونم گفت نه،گفتم پس بیا مال منو بخور من نمیخوام دیگه.مامان هم با تعجب از مهربونی من یه قاشق از بستنی خورد و رو به خواهرم گفت:

بستنیش خوشمزه اس،موزیه،تو نمیخوای؟!!!!!!

من و خواهرم با تعجب نگاهی به هم کردیم و گفتیم:موزیه؟!!!!!!!!!!!!!

و برای اینکه مطمئن شیم ،یه قاشق دیگه خوردیم و دیدیم بستنیش واقعأ موزیه نه زعفرونی و فقط رنگش زرد بوده! و اتفاقأ خیلی هم خوشمزه بود

اینجا بود که مابه اهمیت نقش تلقین پی بردیم.همون چیزی که باعث شده بود یه بستنی موزی خوشمزه به بستنی زغفرونی نه چندان جالب تبدیل شه.

نکات اخلاقی:

ظاهر بین نباشید.

هیچوقت قبل از شنیدن نظر خواهرتون ،نظر خودتونو بهش نگید.

بد نیست گاهی اوقات با مادرتون مهربون باشید!

مامانها همیشه حلّال مشکلاتن!

هیچوقت واسه حل مشکلتون رو خواهرتون حساب نکنید(در مواقعی که به خوراکی مربوط میشه!)

محصولی رو که نمیشناسید نخرید(یا لا اقل یه راه برگشت واسه خودتون بذارید).

ما دهه 60ی ها،با بچه های نسل جدید خیلی فرق داریم.اگه بچه های دهه 80 بودن که همون موقع بستنیو پرت میکردن دور و میرفتن یکی دیگه میخریدن!(خدا به داد دهه 90ی ها برسه!)

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: جمعه 12 فروردين 1390برچسب:بستنی زعفرانی,تلقین, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

این ماجرا برای دوستم اتفاق افتاده.

یه مزاحم تلفنی-اس ام اسی داشت که هی تک میزد و هی اس میداد.اس های عاشقانه،عارفانه،جوک و خلاصه هرچی که فکرشو بکنید.دوست من هم که خیلی دختر خوبیه،اصلأ جواب نمیداد.

یه بار یه اس بهش زد که بهتره دقیقأ خودش رو بنویسم :

چرا جواب نمیدی؟حداقل یه اس خالی بده،آها فهمیدم،حتمأ شاژ نداری.ببخشید که حرف ر توی کلمه شارژ جا افتاد!

 

آدم نمیدونه بخنده یا گریه کنه،بعد میگن چرا ما پیشرفت نمیکنیم!!!!!!!!!!!!!

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: یک شنبه 7 فروردين 1385برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

تو این بخش میخوام چند نمونه از مزاحم تلفنی هایی که برای خودم یا اطرافیانم پیش اوده رو بذارم،بعضیهاشون جالبن و بعضیهاشون باعث تأسف!

شما هم اگه تجربه ای داری بگید تا به اسم خودتون توی وبلاگ قرار بدم.

این یکی از اوناست که باعث تأسفه.

گوشیم زنگ خورد.یه شماره نا آشنا بود، جواب دادم ،چیزی نگفت.بعد از چند بار دیگه،حرف زد.صدای یه پسر بچه 10-11 ساله بود.گفت افتخار آشنایی میدی؟گفتم: بابته؟گفت:میخوام باهات آشنا بشم.گفتم برو بچه،اینجا مهد کودک نیست،برو به بزرگترت بگو واست شماره بگیره.

گفت:نه،تورو خدا قطع نکن،من دوم راهنمایی هستم!میخوام باهات دوست بشم!

منم به دروغ بهش گفتم:برو بچه ،بچه من از تو بزرگتره.من جای مادرتم،برو با هم قد خودت بپر.

گفت:نه،چه عیبی داره،دوست من کلاس پنجمه،با یه دختر 17 ساله دوسته!

گفتم:دوست تو غلط کرد با اون دختر 17 ساله،تو هنوز بچه ای،از الان میخوای تو این خطها باشی تا کی؟بذار بری دبیرستان،بعد .پاشو برو به درس و مشقت برس،مگه مامانت خونه نیست؟

گفت:نه،همه رفتن مسافرت(ایام عید بود)،من تنها هستم،شبها هم با دوستام میرم توی باغ،قلیون میکشیم و...،دوست دارم تو هم باهام بیای!

واقعأ ناراحت شده بودم،خیلی اعصابم خورد شد که چرا یه بچه 12 ساله،باید بره سراغ اینجورکارا،از 12 سالگی تا کی؟

بهش گفتم:برو به کارات برس،دخترایی که به سن تو میخورن،الان 7-8 سالشونه،بذار بزرگتر بشین بعد.

چندین بار دیگه زنگ زد و smsعاشقانه فرستاد!!!!!

دوباره جواب دادم و گفتم :شماره منو از کجا آوردی؟گفت:روی یه کارت ویزیت دیدم و به امید اینکه یه دختر باشه،زنگ زدم!گفتم اون کارت ویزیت مال داداشمه و این خط هم مال اونه.

با کمال پررویی گفت:اشکالی نداره،هروقت خواستی خط رو بدی دست اون،به من خبر بده که زنگ نزنم!

قطع کردم و دیگه جوابشو ندادم.ولی همش به این فکر میکردم که ،اگه بجای من یه دختر بچه همسن خودش بود،چی میشد؟که چرا بعضی پدرو مادرها،انقدر بیفکر هستن که یه بچه به این سن رو تو خونه تنها میذارن و...

واقعأ چرا؟!!!!!!!!

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: یک شنبه 7 فروردين 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

یه روز تابستون،همه خونه خواهرم مهمون بودیم وبرای تنوع گاهگاهی هم کوچه و رهگذرهارو دید میزدیم که متوجه شدیم یه ماشین چندین ساعته که جلو خونه نگه داشته و راننده هم چند دقیقه ای یک بار میاد پایین و نگاهی به دیوارهای خونه و خونه همسایه میندازه.

ماها که حسابی حوصلمون سررفته بود ،پلیس بازیمون گل کردوبرای اینکه هم ماجرا سری ترشه وهم تابلو نکنیم،با استفاده از یک آینه ،از پنجره طبقه دوم،شماره ماشینو برداشتیم و اونو مدام زیر نظرداشتیم.

همسایه خواهرم که میخواستن برن بیرون،اومدن دم درو گفتن که این ماشین چندساعته اینجا ایستاده و مشکوک میزنه وخواستن که حواسمون به خونشون باشه.(فکرکنم اونام حوصلشون سررفته بود!)

بعداز رفتن همسایه،راننده مشکوک اومد دم درو یه خودکار خواست.ما هم خودکارو دادیم و چهار چشمی از بالا مراقب بودیم.راننده که حالا یه خانوم که گویا همسرش بود هم بهش پیوسته بود،یه کاغذ آورد و شروع کردن به نوشتن.بعد از چند دقیقه دوباره اومد دم درو کاغذ رو به ما داد و گفت:این رو بدید به همسایتون،همونی که میگفت ما مشکوک میزنیم! .ما که حالا حس فضولی هم به حس پلیس بازیمون اضافه شده بود، ودیگه جایی برای حس امانتداری نذاشته بود،نفهمیدیم چطور کاغذو باز کردیم،ولی با دیدن چیزی که تو کاغذ نوشته بود،همه سر جا میخکوب شدیم،چرا؟واسه اینکه با یه خط خیلی قشنگ و درشت نوشته بود:

کافر همه را به کیش خود پندارد

این هم شماره ماشین:  ...

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: چهار شنبه 2 فروردين 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

 

من یه مادربزرگ خیلی باحال دارم که خیلی هم دوستش دارم و این مادر بزرگ من،ماجراهای جالبی داره که میخوام شما هم با چندتا از اونا آشنا شید.

 

مادربزرگ من ،تنها زندگی میکنه و به همین خاطر هم،من تابستونا که بیکاربودم،شبها میرفتم پیش اون میخوابیدم .

ازاونجایی که مادر بزرگ زود میخوابیدومن دیروقت ،مجبوربودم بشینم پای تلوزیون تا خواب افتخاربده و به چشم ما بیاد!.خونه مادربزرگم حیاط کوچیکی داره وصدا از خونه همسایه براحتی شنیده میشه و همینطور برعکس.

خب،این اطلاعات اولیه بود،بریم سر اصل مطلب!

مادربزرگ ،یه همسایه داشت به اسم سید احمد که دیوار به دیوار بودن (ومن صبحهاباصدای دلنشین زنگ ساعت ایشون،که بعداز 2 ساعت خاموش میشد بیدار میشدم!).من و مادربزرگم توی حیاط میخوابیدیم و من هم توی اتاقی که پنجرش باز بود ،تلوزیون نگاه میکردم.این بود که صدای تلوزیون ،مادربزرگ رو اذیت میکرد(ومن هم جوون و خام،اهمیتی نمیدادم!).جالب اینجاست که جناب سیداحمد و خانواده محترم هم توی حیاطشون میخوابیدن.(از کجا میدونم؟از صدای خروپف های شاهانه جناب سید احمد!).

ازاونجایی که مادربزرگ من انسان بزرگواریه،ونمیخواست مستقیمأ به من بگه که تلوزیونو خاموش کنم و بذارم توخونه خودش راحت بخوابه،از حس همسایه دوستی استفاده میکرد و 5 دقیقه ای یک بار میگفت:

دختر پاشو تلوزیونو خاموش کن ،سید احمد خوابه!

خلاصه،این ماجرا همه ساله اتفاق می افتاد و شده بود ضرب المثل ما که وقتی برای خواستن چیزی که به نفع خودمون بود از کس دیگه ای مایه میذاشتیم ،میگفتیم :سیداحمد خوابه!

تا اینکه...

سید احمد ماجرای ما،در یکی از روزهای آخر بهار،عمرشو داد به شما.

اولین چیزی که بعداز شنیدن خبر مرگ سید احمد خدابیامرز به ذهن من رسید،این بود که دیگه امسال از شر "سید احمد خوابه" های مامان بزرگ راحت شدیم!

ولی ...

مامان بزرگ من زرنگ تر و همسایه دوست تر از این حرفها بود.خلاصه تابستون که شد من دوباره پیش مامان بزرگ رفتم،یه خدابیامرزی نثار مرحوم سید احمد کردم وبا خیال راحت نشستم  پای تلوزیون ، که یهو مامان بزرگ گفت:

دختر پاشو تلوزیونو خاموش کن،زن سید احمد شوهرش تازه مرده، خوابه!

واین موقع بود که فهمیدم ،

به پایان آمد عمر سید احمد،حکایت همچنان باقیست...

بازاریابی و کسب و کار اینترنتی
نویسنده: سارا ׀ تاریخ: سه شنبه 2 فروردين 1390برچسب:خاطرات من,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

صفحه قبل 1 صفحه بعد

CopyRight| 2009 , mftoch.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com